داستان نوجوان | تصویر آخر
  • کد مطالب: ۱۴۵۷۵۷
  • /
  • ۲۲ بهمن‌ماه ۱۴۰۱ / ۲۱:۰۸

داستان نوجوان | تصویر آخر

مشتاقانه چشم دوخته بودیم به برگه‌ای که در دستان آقای علوی جا خوش کرده بود.

بهاره قانع نیا - مشتاقانه چشم دوخته بودیم به برگه‌ای که در دستان آقای علوی جا خوش کرده بود. دل توی دلمان نبود و سراپا منتظر شنیدن اسم برگزیدگان مسابقه‌ی عکس‌نوشت بودیم. اما من و سراج از همه بی‌قرارتر بودیم، طوری که تا آقای علوی را برگه‌به‌دست دیدیم، بی‌اختیار دویدیم اول صف.

آقای علوی لبخندی به ما زد و دکمه‌ی میکروفن را روشن کرد.
سراج گفت: «دیدی خندید به ما؟!» گفتم: «نشانه‌ی خوبی است. فکر کنم انتخاب شدیم!»

صدای آقای علوی توی حیاط مدرسه پیچید: پسرهای خوبم! همان‌طور که همه در جریان هستید، سعی کردیم از اولین روز دهه‌ی فجر، با افتتاح نمایشگاه عکس مستند «سرچشمه‌های شوق»، خاطرات روزهای زیبای دهه‌ی فجر و پیروزی شکوهمند انقلاب را در مدرسه‌مان زنده کنیم.

عکس‌های بسیاری از آن روزهای سرنوشت‌ساز تهیه کردیم و بر دیوارهای راهرو اصلی مدرسه نصب کردیم. شما در این عکس‌ها تصاویر زنان ‌و مردان بسیاری را دیدید که با مشت‌‌های گره‌کرده و چهره‌هایی مصمم، سعی داشتند حرف‌هایشان را فریاد بزنند.

از همه‌ی شما عزیزان برای مشارکت پویا و حضور گرمتان در این مسابقه سپاسگزاریم.»

آقای علوی در ادامه به ما توضیح داد :در مدرسه تصمیم گرفته‌اند به بهترین دل‌نوشته‌ای که بر اساس یکی از این عکس‌ها نوشته‌ شده است جایزه‌ای ویژه بدهند. هم‌چنین همه‌ی شرکت‌کنندگان این مسابقه را به همراه دیگر برگزیدگان جشنواره‌های علمی و ورزشی، به اردوی تفریحی ببرند.

از شنیدن نام اردو، همه هورا کشیدیم. من و سراج از هیجان دست‌هایمان را به هم زدیم. دلمان لک زده بود برای اینکه بتوانیم با دوستانمان مانند گذشته‌ها به اردو برویم، بگوییم، بخندیم و خوش باشیم.

آقای علوی کمی صبر کرد تا هیاهوی شادی بچه‌ها آرام‌تر شود. سپس ادامه داد: «و اما برگزیده‌ی نهایی این مسابقه دل‌نوشته‌ای است با عنوان «تصویر آخ» اثر آقای حمید عارفی از کلاس هشتم.»

همه‌ی بچه‌ها برای حمید دست زدند و او آهسته روی سکو رفت تا جایزه‌اش را بگیرد.

آقای علوی میکروفن را داد دست حمید و از او خواست درباره‌ی دل‌نوشته‌اش صحبت کند. حمید تک سرفه‌ای کرد و گفت: «انتهای سالن، در آخرین تصویری که نصب شده، پیرمردی را می‌بینید که بر صندلی کهنه‌ای نشسته و با چشمانی پر از امید، مردم انقلابی را تماشا می‌کند.

انگار که آنجا مرز بین آسمان و زمین و لحظه‌ی دیدار فرشتگان با آدمیان است. پیرمرد که در سال‌های پایانی زندگی‌اش است، از دیدن آن همه شروع دوباره به وجد آمده و شادمانه می‌خندد، جوری که انگار آخرین عکس او اولین عکسش است.»

متن حمید در عین سادگی پر از حرف بود. رو ‌به سراج کردم و گفتم: «دمش گرم! دیدی چه باحال نوشته بود؟!» سراج سری تکان داد و گفت: «آره واقعا. چه‌قدر ساده و صمیمانه و زیبا بود.»

همه از سر شوق برای حمید دست زدیم و او همان‌طور که با تواضع بالا رفته بود، فروتنانه پایین آمد و در شلوغی و ازدحام جمعیت ناپدید شد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.